دارن آرونوفسکی یکی از کارگردان های صاحب سبک سینمای آمریکاست که معمولا از تکنیک های داستان پردازی غیرخطی و تصویرسازی های سورئال برای ایجاد تجربه های احساسی تو فیلمهاش استفاده میکنه. یه جورایی میشه گفت که بیشتر فیلماش تو ژانر درامِ روانشناسی هست. تو فصل اول سناریوکست که درباره ی فیلم قوی سیاه یه اپیزود کار کردیم، یه کم درباره ی این کارگردان بزرگ حرف زدیم. اما تو این اپیزود میخوایم هم با خود آرونوفسکی بیشتر آشنا بشیم، هم سبک فیلمسازی اون. این اپیزود میتونه بهتون کمک کنه که وقتی یکی از فیلمهاش رو میبینین، بهتر متوجه نبوغ این بشر بشین و بیشتر از فیلماش لذت ببرین.
زندگی نامه ی آرونوفسکی
دارِن سال ۱۹۶۹ تو نیویورک سیتی آمریکا به دنیا میاد. یعنی الان ۵۴ سالشه. اون تو یه خانواده ی فرهنگی و یهودی بزرگ میشه. البته خیلی وقته که خودش گفته که آتئیسته و به دین خاصی اعتقاد نداره. ولی احتمالا آموزه های دینی دوران بچگیش خیلی روش تاثیر داشته که تقریبا تو همه ی فیلمهاش، یه چندتا المان مذهبی هست. بگذریم، حالا جلوتر از نمادگرایی مذهبی آرونوفسکی تو فیلمهاش هم حرف میزنیم.
آرونوفسکی تو نوجوونی یه مقدار میزنه تو رشته ی بیولوژی و باعث میشه یه علاقه ی نسبی هم به حیوانات و محیط زیست پیدا کنه. خودش گفته بود که بیولوژی باعث شد تا تو همون نوجوونی نگاهم به دنیا تغییر کنه. آرونوفسکی تو اون دوران برای همین دوره های بیولوژی، یه مدت کنیا زندگی میکنه و یه مدت هم آلاسکا. و همون نوجوونی کلی از اروپا و خاورمیانه رو هم میگرده.
۱۸ سالگی وارد دانشگاه هاروارد میشه و رشته ی انسان شناسی اجتماعی رو همزمان با فیلمسازی میخونه. اما بعد از اینکه تو این دوتا رشته فارغ التحصیل میشه، علاقه اش بیشتر به فیلمسازی میکشه و این رشته رو ادامه میده و مدرک ارشد کارگردانی رو هم میگیره. استعداد و مهارت آرونوفسکی تو فیلمسازی از همون اول به اندازه ای بوده که فیلمی که برای تزش ساخته بود، تو جشنواره ی فیلم دانشجویی سال ۱۹۹۱ فینالیست میشه.
شروع فیلم سازی
بعد از ساخت چندتا فیلم کوتاه آکادمیکی، آرونوفسکی اولین فیلم بلند خودش رو سال ۱۹۹۸ میسازه به اسم Pi. جالبه که فقط با یه بودجه ی ۶۰ هزار دلاری. که همین فیلم اولش هم براش یه جایزه ی بهترین کارگردانی از فستیوال فیلم ساندَنس داشت.
اما هر چقدر فیلم اولش محبوب و معروف نشد، فیلم دومش یه شاهکار تمام عیار در اومد. هنوزم هم بعضی ها معتقدند که Requiem for a dream بهترین فیلمشه. فیلم مرثیه ای برای یک رویا، سال ۲۰۰۰ ساخته میشه و دنیای سینما رسما اعجوبه ی خودش رو میشناسه. خود آرونوفسکی گفته بود که این فیلم، خیلی بیشتر از یه فیلم معمولی درباره ی اعتیاد به مواد مخدره. و اونایی که این فیلم رو دیدن، میدونن که حقیقتا هم همینطوره.
مرثیه ای برای یک رویا حسابی آرونوفسکی رو سر زبونها میاره و به این ترتیب دارن آرونوفسکی واردِ دنیای حرفه ای سینما میشه و یکی یکی اثرهای خودش رو به نمایش میزاره.
The Fountain 2006, The Wrestler 2008, Black Swan 2010, Noah 2014, Mother 2017
و در نهایت، The Whale 2022. فیلم هایی که آرونوفوسکی تو این مدت کارگردانی کرده و تو بیشترشون هم خودش نویسنده بوده.
تاریک ترین تجربه های انسانی
یه جورایی میشه گفت همه ی این فیلم هایی که ساخته، یه تِم مشترک دارن. توی همه ی این فیلما یه شخصیت اصلی هست که به شدت به چالش جسمی و ذهنی کشیده میشه. وقتی یکی از فیلم های آرونوفسکی رو میبینی، باید انتظار مواجه شدن با تاریک ترین تجربه های انسانی رو داشته باشی. به خاطر همینه که فیلمهاش یه جورایی زجرآوره. زجرآور نه اینکه بد باشه، نه، زجرآورِ جذاب.
انقدر تکنیک های فیلمسازی آرونوفسکی قوی و تاثیرگذاره که آدم رو میخکوب به زمین میکنه. کاری با آدم میکنه که به اندازه ی شخصیت اصلی فیلم، عذاب بکشیم. ولی بر خلاف شخصیت داستان، ما از این تجربه ها جون سالم به در میبریم. و خب، چیزی که من رو نکشه، من رو قوی تر میکنه.
آرونوفسکی معمولا کاراکترهایی رو به تصویر میکشه که حاضرن برای رسیدن به هدف شون از جون خودشون هم بگذرن. حالا این هدف شون ممکنه رسیدن به یه رویا باشه یا رسیدن به کمال، یا حتی یه عشق خالص.
همه چیز در خدمت داستان
آرونوفسکی یه داستان سراست. کسی که از زبان سینما برای روایت داستان هاش استفاده میکنه و این کار رو خیلی خوب بلده. تو فیلم های آرونوفسکی همه چیز در خدمت داستانه. مثلا هیچوقت نمیاد یه سکانس رو فقط چون میتونه سکانس هنری خفنی باشه، الکی توی فیلمش بزاره. بیخودی فیلمش رو شلوغ نمیکنه. بهتر بگم، دنبال سرگرم کردن مخاطب نیست. اون فقط یه هدف داره، و اون اینه که حرفی که میخواد بزنه رو به مخاطبش حالی کنه. اون هم نه با کلمه. با تصویر.
سینما زبان تصویرهاست. خیلی ها معتقدن که هر چیزی که تو این دنیا هست رو میشه تو قالب تصویر قرار داد. خود آرونوفسکی یه جایی گفته بود که هر فیلم یه گرامر داره که میتونه داستانش رو به بهترین شکل بیان کنه. و خود آرونوفسکی یه گرامرشناسِ به تمام معناست. بزارین با چندتا مثال بهتون نشون بدم که دارم از چی حرف میزنم. چندتا مثال از تکنیک های فیلمسازیِ اون بگم، کامل متوجه میشین.
فضاسازی آشوبناک
بزارین اول از فضاسازی فیلمهاش بگم. دنیاهای آرونوفسکی معمولا خشنه، بی رحمه، آشوبناکه ولی در عین حال آشنا هم هست. آرونوفسکی خیلی قشنگ فضاهای متضاد رو به تصویر میکشه تا حس این فضاها بهتر به مخاطب منتقل بشه. مثلا تو فیلم Mother، اول با یه فضاسازی خلوت و ساده شروع میکنه و بعدش یهو شلوغ میشه و صدنفر رو میریزه تو قاب تصویر.
فضاسازی هر فیلم متناسب با داستان هر فیلمه. مثلا تو فیلم نوح که بیشترش تو ایسلند فیلمبرداری شده، ما یه طبیعت بکر و ساده رو میبینیم و ارتباط عمیق کاراکترها با این طبیعت. یا مثلا تو فیلم The Whale، کل فیلم تو یه خونه ی تنگ و تاریکه که یه جورایی با شخصیت ۲۰۰ کیلویی فیلم در تناقضه و یه حس گیر افتادن رو به آدم القا میکنه. یا مثلا تو فیلم کُشتی گیر، یه تِم کلاسیک و کهنه میبینیم. طوری که خیلی از اشیای محیط هم از کار افتاده شدن، درست مثل شخصیت اصلی فیلم.
کلا تو فیلم های آرونوفسکی، چون یه جورایی محوریت داستان حول تجربه های ذهنی شخصیت اصلی می چرخه، فضای فیلم هم متناسب با همین تنظیم میشه. مثلا تو قوی سیاه، برای اینکه دوگانگی شخصیت نینا رو نشون بده، میاد از المان آینه استفاده میکنه.
المان های نمادین
آرونوفسکی معمولا از المان های نمادین تو فیلماش زیاد استفاده میکنه. مخصوصا نمادهای مذهبی. دوتا از فیلماش یعنی نوح و Mother که علنا تم مذهبی داشت. البته خود آرونوفسکی خیلی علاقه ای به مذهب خاصی نداره ولی از المان ها و نمادهای مذهبی به عنوان یه وسیله برای روایت داستان هاش استفاده میکنه. بعضی وقتا هم باعث پیچیده شدن فیلماش میشه که خب خودِ آرونوفسکی انگار خیلی بدش هم نمیاد. مثلا خودِ داستان نوحِ پیامبر به اندازه ی کافی تخیلی هست، بعد آرونوفسکی اومده همون رو هم تخیلی تر کرده و یه عالمه مفاهیم نمادین بهش اضافه کرده.
آرونوفسکی از رنگ ها هم خیلی نمادین استفاده میکنه. مثلا توی مرثیه ای برای یک رویا، رنگ قرمز لباس مامانه، یه جورایی، هم حس حسرت گذشته رو تداعی میکرد، هم میل به آینده. یه جایی از فیلم، همین مامانه یه دیالوگ داره که میگه، این لباس قرمز چیزیه که باعث میشه من صبح از خواب بیدار بشم.
یا مثلا توی Fountain، از رنگ طلایی خیلی جالب استفاده میکنه. توی فیلم Fountain سه تا داستان موازی توی سه تا دنیای مختلف روایت میشه که دقیقا همین رنگ طلایی حلقه ی واسط این سه تا داستانه.
تو قوی سیاه هم، همونطور که تو اپیزود یک دنیا وسوسه گفته بودیم، از رنگ های سیاه و سفید خیلی خوب استفاده شده. تو اون اپیزود گفتیم که نینا اوایل فیلم لباس هاش سفیده، و هر چقدر فیلم جلوتر میره یواش یواش سیاه میشه. کلا تو این فیلم، تضاد سیاه و سفید میخواد یه جورایی تضادها و تناقض های شخصیتی رو نشون بده.
سبک خاص فیلمبرداری
اما بریم سراغ فیلم برداری. تکنیک هایی که آرونوفسکی برای فیلمبرداری استفاده میکنه هم، فوق العاده جذابه. و دوباره مثل بقیه ی چیزا، کاملا در خدمت داستانه. آرونوفسکی عشق کلوز آپ هست. اونم نه کلوز آپِ معمولی. Extreme close-up. گاهی وقتا یه چیز رو تا حد مولکولی از نزدیک بهمون نشون میده. بعضی وقتا چیزی به غیر از چشم های بازیگر، تو قاب تصویر نمیبینی. یه جا مثل Requiem for a dream این نمای کلوز حس زجر کشیدن رو به آدم منتقل میکنه، یه جای دیگه مثل Mother، حس ترس و سردرگمی. یا حتی یه جا مثل The Whale، حس تنهایی.
یه تکنیک جذاب دیگه اش، دنبال کردن کاراکتر اصلی با دوربینه. توی فیلم Pi یا Requiem for a dream، دوربین رو میچسبونه به سینه ی بازیگر و ما دنیای پشتِ سرِ کاراکتر رو میبینیم. یه جا هم مثل Black Swan یا Mother، دوربین پشت سر بازیگر حرکت میکنه و ما مثل این بازی های شخص اول، همراه با کاراکتر میریم. این دنبال کردن کاراکتر با دوربین تو فیلم های آرونوفسکی هم میتونه فقط یه معنی داشته باشه. اینکه هیچ چیزی جز شخصیت اصلی و دنیای آشوبناکِ اطرافش اهمیت نداره.
کلا آرونوفسکی تبحر خاصی تو متمرکز کردن مخاطب به چیزایی که خودش میخواد، داره. یه تکنیک ساده ولی موثر که برای اینکار استفاده میکنه، قرار دادن سوژه دقیقا تو مرکز تصویره. سوژه رو دقیقا میکاره وسط کادر. یعنی خطکش بزاری، یه میل اینورتر نیست. این تکنیک توی Fountain زیاد به چشم میاد. تو بقیه ی فیلم هاش هم میشه حسش کرد.
جادوی تدوین
و اما تدوین. آرونوفسکی تو دوتا فیلم اولش از یه تکنیک تدوین استفاده می کنه به اسم هیپ هاپ مونتاژ. اینطوری که چندتا نمای کلوز رو خیلی سریع پشت هم میزاره که هر کدومش هم یه صدای شارپ و متفاوت داره. یه جورایی با این حرکت یه قطعه ی موسیقی درست میکنه. تو فیلم مرثیه ای برای یک رویا، از این تکنیک برای موقع هایی که میخواد مصرف مواد رو نشون بده، استفاده میکنه. نماهای بسته و حتی میکروسکوپی که نشون میده هم یه جورایی میخواد اینو تداعی کنه که تو این لحظه، هیچی جز مواد برای شخصیت داستان اهمیت نداره. و مواد رو میزنه و میره فضا.
همین استفاده از تکنیک هیپ هاپ توی تدوین فیلم مرثیه ای برای یک رویا باعث شده تا تعداد کات های این فیلم به نزدیک ۲۰۰۰ تا برسه. برای اینکه در جریان باشین، یه فیلم عادی ۱۰۰ دقیقه ای حدود ۶۰۰ ۷۰۰ تا کات بیشتر نداره. کات های زیاد تو یه فیلم واقعا کار تدوینش رو سخت میکنه. ولی بزار اینطوری بگم که اصلا آرونوفسکی کارگردانی هست که فیلم رو تو تدوین درمیاره. شاید خود بازیگرها وقتی فیلم رو میبینن باورشون نشه که خودشون این فیلم رو بازی کردن. و این هنر و مهارت آرونوفسکی رو نشون میده که چقدر به ابزار خودش یعنی سینما، برای روایت داستان هاش مسلطه.
همین تدوین دقیق فیلم هست که باعث میشه ما با تجربه های کاراکتر اصلی فیلم همراه بشیم.
صداهای بلند
حتی صداگذاری فیلم هاش طوریه که ما معمولا صداهایی رو میشنویم که کاراکتر اصلی میشنوه. حالا چه صداهای واقعی محیط اطرافش، چه صداهایی که فقط تو سرشه. تو فیلم کشتی گیر یه صحنه ای هست که کاراکتر رَم میخواد وارد محل کارش بشه ولی ما صدای تشویق یه جمعیت رو میشنویم. در اصل صدایی که رَم عادت داره تو لحظه های ورودش به سالن کشتی بشنوه.
آرونوفسکی بعضی از صداهایی که شاید خیلی بلند نباشن رو تا ته برامون زیاد میکنه. مثل صدای نفس کشیدن نینا تو لحظه ی تبدیل شدنش به قوی سیاه. صدای بلعیدن غذا تو The Whale. یا حتی صدای خرش خرش کفچوب های خونه تو فیلم Mother. آرونوفسکی اینا رو میزاره تا با کمک حس شنوایی هم، ما رو درگیرِ شخصیت اصلی خودش بکنه.
و اما موسیقی
و صد البته که از موسیقی هم غافل نمیشه. فکر نکنم که لازم به تکرار باشه که بگم موسیقی هم مثل بقیه ی چیزا، متناسب با فضای داستانه. مثلا تو فیلم Pi، از سازهای الکترونیکی استفاده کرده. اما تو کشتی گیر، تم موسیقی هاش رو کاملا کلاسیک میکنه. یا مثلا جالبه که تو فیلم Fountain از موسیقی ای استفاده میکنه که با هر سه تا خط داستانی فیلم تناسب داره و یه جورایی بین این سه تا هماهنگی درست میکنه. و دیگه از موسیقی Requiem for a dream که بزارین حرف نزنم که خودش به تنهایی یه شاهکار موسیقیه از یارِ همیشگی آرونوفسکی، Clint Mansell.
تیم فیلمسازی
یکی از علتهایی که آرونوفسکی رو صاحب سبک کرده، استفاده از عوامل یکسان برای اکثر فیلم هاش هست. مخصوصا تو بخش های فیلمبرداری، تدوین و موسیقی. تنها چیزی که آرونوفسکی اعتقادی به استفاده ی دوباره ازش نداره، بازیگرهاست. معمولا هر بازیگر بیشتر از یک بار تو فیلم های آرونوفسکی بازی نکرده. مخصوصا نقش اصلی. انقدر کاراکتر اصلی فیلم برای آرونوفسکی مهمه که شاید نمیتونه اون رو تو چهره ی یه بازیگر تکراری ببینه. و چه سعادتی بالاتر از اینکه نقش اصلی فیلم آرونوفسکی رو بازی کنی. و البته چه کار سخت و طاقت فرسایی.
ناتالی پورتمن قبل از شروع فیلمبرداری یه سالِ تموم باله تمرین می کرد تا از پس نقش نینا تو قوی سیاه بر بیاد. برندن فریزر هر روز ۴ ساعت زیر گریم سنگینش می نشست تا بتونه یه آدم ۲۰۰ کیلویی رو بیاره جلوی دوربین. و خب جفتشون هم مزد زحمات شون رو گرفتن و جایزه ی اسکار رو نصیبِ خودشون کردند. و خودشون هم خوب میدونن که این جایزه رو مدیون آرونوفسکی هستند. کسی که هنوز خودش چیزی از اسکار یا گلدن گلوب نصیبش نشده.
نترسیدن از قضاوت شدن
البته به نظر من، آرونوفسکی کارگردانی نیست که خیلی برای جایزه و دیده شدن فیلم بسازه. اون یه هدف داره و اون، روایت داستان هاست از روشی که خودش دوست داره. قوی سیاه رو میسازه شاید چون خواهر خودش یه بالرین بوده. Fountain رو میسازه شاید چون خودش از عشق نابش جا مونده. Mother رو میسازه شاید چون خودش دنیا رو اینطوری میبینه. و The Whale رو میسازه شاید چون میخواد به بقیه بفهمونه که براش مهم نیست آدما چجوری قضاوتش میکنن.
آرونوفسکی برای اکران Mother خیلی اذیت شد. هم موقعِ انتشار فیلم، ناشر بهش فشار اورد که باید یک ماه جلوتر کار رو تحویل بدی و هم اینکه نقدهای منفی منتقدها خیلی اذیتش کرد. یه عده بدجوری کارش رو کوبیدند. همین چیزا باعث شد چندسالی به خودش استراحت بده تا اینکه پارسال با The Whale برگشت.
آرونوفسکی توی The Whale نشون داد که میخواد باز هم خودش باشه. دوست داره حقیقت هایی که بهش باور داره رو همونطوری که هست نشون بده. اون ثابت کرده که به انسان ها اهمیت میده. اون تو هر فیلمش، یکی از تجربه های انسانی رو به چالش میکشه و ما رو مجبور میکنه تا توی این آزمون و آزمایش شرکت کنیم. به نظر من، فیلم های آرونوفسکی بیشتر شبیه به یه آزمایشگاست که وقتی پاش میشینی، اجزای روح و روانت رو بیرون میکشه و وادارت میکنه به فکر کردن.
جایی که توش مرثیه ای هایی برای رویاها می بینیم. جایی که توش روی تاریک قوی سفید کمال طلبی رو میبینیم. و جایی که توش قلب کوچیک وال تنهایی رو میبینیم. جایی نیست جز آزمایشگاه دکتر آرونوفسکی.