یکی از بهترین فیلم های سال ۲۰۱۵ که به اندازه ی کافی مورد توجه عموم قرار نگرفت، فیلم هیجان انگیز و تاثیرگذار اتاق بود. فیلم اتاق یا همون Room از اون تریلرهای جذابه که بدون هیچ سکانس خشونت آمیزی، دلهره رو به جونتون میندازه.
این فیلم میتونه به اندازه ی Shining ترسناک باشه، میتونه به اندازه ی Mad Max هیجان بهتون بده و حتی میتونه به اندازه ی Old Boy سمی باشه. اما سناریوی اتاق خیلی ساده تر از این فیلم هاست. اتاق، داستان یه مادر و پسر رو تعریف میکنه که تو یه ۴ دیواریِ محبوس زندگی میکنن.
ماجرای واقعی پشت فیلم
برای اینکه بدونین سناریوی این فیلم از کجا اومده، لازمه تا قبلش یه ماجرای واقعی رو براتون تعریف کنم. ماجرایی که به اسم پرونده ی فریتزل (Fritzl) معروفه.
سال ۱۹۶۶ تو یکی از شهرهای اتریش، خانواده ی فریتزل صاحب یه دختر به اسم الیزابت (Elisabeth) میشن. اما الیزابت قرار نیست تا یه سرنوشت عادی داشته باشه. وقتی فقط ۱۱ سالش بوده، برای اولین بار مورد تجاوز پدر خودش یعنی جوزف فریتزل (Josef Fritzl) قرار میگیره. و این کار بارها و بارها تکرار میشه بدون اینکه الیزابت جرات شکایت داشته باشه. تا اینکه توی ۲۸ آگوست ۱۹۸۴ یعنی وقتی که الیزابت ۱۸ سالش میشه، پدرش مخفیانه اون رو توی زیرزمین خونشون حبس میکنه تا خیالش راحت باشه که میتونه به تجاوزهاش ادامه بده. اون از چند سال قبل، این زیرزمین رو مثل یه زندان مخفی و کاملا عایق درست کرده تا دختر خودش رو بتونه برای سال ها اونجا نگه داره. بدون اینکه حتی مادرش هم بویی ببره. جوزف به همه میگه که دخترش از خونه فرار کرده و به همین راحتی، الیزابت از صفحه ی روزگار محو میشه.
چند سال بعد، الیزابت از پدر خودش بچه دار میشه. اون رو به دنیا میاره و پیش خودش توی زیرزمین نگه میداره. چند سال بعد، نوبت به بچه ی دوم میرسه که اون هم مثل دختر اول، پیش مادرش میمونه. اما وقتی بچه های سوم و چهارم و پنجم یکی بعد از هم به دنیا میان، جوزف که میبینه جا برای بزرگ کردن این بچه ها نیست، اونها رو بعد از به دنیا اومدن به خونه ی خودش میبره تا زن خودش اونها رو بزرگ کنه. و با یه نامه ی جعلی از طرف دخترش، به زنش میگفته که اینها نوه هاش هستن و دخترش اونا رو فرستاده.
تا سال ۲۰۰۲ که بچه ی ششم، یعنی فیلیکس (Felix) به دنیا میاد. جوزف تصمیم میگیره تا این بچه پیش خود الیزابت بمونه. چون دیگه زنش پیر شده و نمیتونه از بچه ی دیگه ای مراقبت کنه. و بالاخره ماجرا میرسه به سال ۲۰۰۸. زمانی که دختر ۱۹ ساله ی الیزابت بدجوری مریض میشه و احتیاج به بیمارستان پیدا میکنه. جوزف که میبینه اون حالش خیلی بده، اون رو به بیمارستان میبره و همون موقع به فکرش میرسه که با یه حقه ی دیگه، دختر خودش رو بعد از ۲۴ سال آزاد کنه. اون به دخترش میگه که اگر به کسی درباره ی زندانی بودنش نگه، اون رو آزاد میکنه و به همه میگه که دخترش برگشته و اون میتونه با شش تا بچه اش پیش اونا زندگی کنه. اما الیزابت از قبل توی جیب دختر مریضش یه یادداشت گذاشته بوده و وقتی پرستارها یادداشت رو دیده بودن، به پلیس خبر دادن. چند روز بعد که جوزف به همراه الیزابت به بیمارستان میرن، پلیس اونها رو میگیره و جوزف مجبور میشه به همه چیز اعتراف کنه. اون به حبس ابد محکوم میشه و همین الان هم ۸۷ سالگی خودش رو توی زندان میگذرونه.
اقتباس ها
از این ماجرای هولناک، چندتا مستند و گزارش و کتاب منتشر شده. حتی سال ۲۰۲۱ یه فیلم سینمایی به اسم Girl in the Basement هم با اقتباس ازش ساخته شده. اما سال ۲۰۱۰ یه نویسنده ی ایرلندی به اسم اِما دونوهیو (Emma Donoghue) یه رمان به اسم اتاق با الهام از این ماجرا مینویسه. اون سعی میکنه تا خودش رو جای فیلیکس، پسر بچه ی ۵ ساله ی الیزابت بزاره که بعد از ۵ سال، وارده دنیای بیرون شده. اون یه جورایی زهر ماجرا رو میگیره و یه داستان جدید رو روایت میکنه.
اِما دونوهیو، قبل از اینکه حتی کتابش چاپ بشه، دست به قلم میشه و شروع به نوشتن یه فیلمنامه از کتاب خودش میکنه. اون مطمئن بوده که بعد از انتشار کتاب، خیلی ها برای ساخت یه فیلم از روی داستانش سراغش میان. و حدسش هم درست بوده. یکی از این افراد، یه کارگردان ایرلندی به اسم لِنی آبراهامسون (Lenny Abrahamson) بود که یه نامه ی ۱۰ صفحه ای در تمجید داستان برای اِما فرستاد و بهش پیشنهاد ساخت فیلم رو داد. بی خبر از اینکه اِما از قبل فیلمنامه رو آماده کرده. خلاصه اینکه سال ۲۰۱۲ اولین قرار ملاقات بین این دو فرد انجام میشه و پروژه ی ساخت فیلم اتاق کلید میخوره.
مادر و پسر
حالا اونا باید دنبال دو تا بازیگر اصلی میگشتن. یکی برای نقش مادر و یکی هم برای نقش یه پسربچه ی ۵ ساله. اونها بعد از کاندید کردن بازیگرهای زن مختلف، بری لارسن (Brie Larson) رو برای این نقش انتخاب کردن. و چه انتخاب درستی. بری لارسن برای بازی تو این نقش، تقریبا همه ی جایزه های نقش اول زن رو درو کرد. یه بازیه با احساس و البته پر زحمت. لارسن برای اینکه خودش رو برای این نقش آماده کنه، یه ماه تموم خودش رو توی اتاقش حبس کرد و یه رژیم غذایی سنگین گرفت. نه اینکه از نظر جسمی آماده بشه. اون میخواست از لحاظ روحی بتونه نقش یه محبوس شده رو به خوبی بازی کنه. اون حتی موقع فیلمبرداری سر و صورت خودش رو نمیشُسته تا کاملا با یه چهره ی بدون گریم جلوی دوربین بیاد. بری لارسن عاشق نقشش بوده و یه جایی گفته که این فیلم یه داستان جنایی نیست. اتاق داستانی درباره ی عشق و آزادی و استقامته. اینکه چطور یه آدم میتونه رشد کنه و تبدیل به خود واقعیش بشه.
هنرنمایی یه خردسال
اما برسیم به بازیگر بچه ی فیلم. جالبه. کاملا اتفاقی، این سومین فیلم تو این فصل از سناریوکسته که ما داریم از هنرنمایی یه بازیگر خردسال حرف می زنیم. اما اینبار با یه بچه ی کوچکتر طرفیم. اینجا، آبراهامسون واقعا کار سختی برای پیدا کردن بازیگر مناسب داشت. اون از بین بیشتر از ۲۰۰ تا بچه، جیکوب ترمبلیِ (Jacob Tremblay) هشت ساله رو انتخاب میکنه. جیکوب بعد از تست های اولیه، سه هفته با بری لارسن وقت میگذرونه تا بتونه باهاش اخت بگیره و برای دوره ی فیلمبرداری ۵ هفته ای آماده بشه. واقعا کار با یه بچه خیلی سخته. اون حتی نمیتونسته از روی متن دیالوگ ها خوب بخونه و حفظ بشه. پس مجبور بودن، سکانس به سکانس باهاش تمرین کنن. تو یه سکانس که باید سر لارسن داد بزنه، جیکوب روش نمیشه اینکار رو بکنه. تا اینکه کل عوامل شروع میکنن داد زدن سر لارسن و بالا و پایین پریدن، تا اینکه جیکوب راضی به انجامش بشه.
حالا شما ببین، با این همه داستان هایی که کار با یه بچه داره، کارگردان چه ریسک بزرگی میکنه که این کاراکتر رو به عنوان راوی داستان میذاره و تو بخش هایی از فیلم ما مونولوگ هایی از این کاراکتر رو میشنویم که حس فوق العاده ای رو به فیلم تزریق میکنه.
جیکوب ترمبلی
جیکوب ترمبلی مجبور بود یه کلاه گیس سنگین رو تو سرش تحمل کنه ولی علی رغم سختی هایی که تو این فیلم داشت، گفته بود که بازی تو این فیلم برای من سخت نبود. چون من داشتم نقش یه بچه ی خوشحال رو بازی میکردم. بی خبر از همه ی اتفاق های شومی که توی داستان افتاده.
جیکوب ترمبلی، این بازیگر خوش آتیه ی کانادایی، بعد از درخشش تو این فیلم، بیشتر مورد توجه کارگردان ها قرار گرفت و توی چند تا فیلم خوب دیگه هم بازی کرد. از جمله صداپیشگی شخصیت اصلی انیمیشن لوکا که یه جورایی داستانش هم بی شباهت با فیلم اتاق نیست. پیشنهاد میکنم این انیمیشن قشنگ و پر مفهوم رو هم از دست ندین.
برگردیم به اتاق و از سختی کار فیلمبرداری تو یه اتاق ۱۰ متر مربعی بگیم. جایی که عوامل مجبور بودن خودشون رو به سختی توش جا کنن. لوکیشین اتاق یه چهاردیواری متحرک بوده که هر کدوم از دیواره هاش قابلیت برداشته شدن داشتن. با این حال تو بعضی از سکانس ها، کارگردان مجبور بوده توی وان گوشه ی اتاق بشینه.
در نهایت
خلاصه اینکه فیلم فراموش نشدنی اتاق با همه ی این ماجرا ها، با بودجه ی ۱۳ میلیون دلار ساخته میشه و اواخر سال ۲۰۱۵ اون رو اکران میکنن. اما بر خلاف خفن بودن فیلم، نمیتونه بیشتر از ۳۶.۳ میلیون دلار فروش داشته باشه، با اینکه این فیلم یه جورایی محصول مشترک ۴ تا کشور کانادا، ایرلند، آمریکا و انگلیسه. ولی عوضش توی جشنواره های سینمایی هر چهار تا کشور موفقیت های بی نظیری رو بدست اورد. تو جشنواره ی فیلم کانادا، تو ۹ تا بخش و تو جشنواره ی فیلم ایرلند، تو ۷ تا بخش موفق به دریافت جایزه میشه. و از همه مهمتر، توی جشنواره اسکار هم توی ۴ تا بخش اصلی، یعنی بهترین فیلم، کارگردانی، نویسندگی و بازیگر نقش اول زن نامزد میشه که البته فقط بری لارسن اسکار رو نصیب خودش میکنه.
از طرفی دیگه امتیازهای بالای این فیلم یعنی IMDb ۸.۱ و روتن تومیتوز ۹۳ درصد گواه این قضیه است که با چه فیلم خوش ساختی طرف هستیم. اتاق یکی از بهترین رابطه های مادر و پسریه تاریخ سینما رو به تصویر میکشه. رابطه ای عمیق که بیشتر از هر فیلم اکشنی میتونه شما رو میخکوب کنه.
<از اینجا به بعد، داستان فیلم اسپویل میشه>
چهار دیواری
بعد از نمایش چند تا نمای بسته از گوشه هایی از اتاق، فیلم با یه مونولوگ زیبا با صدای کودکانه ی جک (Jack) شروع میشه. شروع فیلم به ما میفهمونه که قراره از نگاه این پسر بچه ی ۵ ساله شاهده اتفاق های داستان باشیم. و بعد کارگردان نام فیلم یعنی کلمه ی Room رو توی یه مستطیل کوچیک بهمون نشون میده.
دنیای جک چهار تا دیوار داره که بیرون از این دیوارها هیچ چیزی جز بهشت نیست. پس وقتی هر روز صبح از خواب بیدار میشه به دنیای خودش سلام میکنه. سلام صندلی، سلام تلویزیون، سلام سینک و سلام مادر.
هیچکس جز مادر
مادر جک یا به قول خودش ما (Ma)، تنها کسیه که اون توی زندگیش داره. و همه ی آدم های دیگه فقط موجوداتی خیالین، تو تلویزیون و کتاب ها. جک مثل یه نوزاد به مادر خودش وابسته است. هنوز با مامانش حموم میکنه و هنوز قبل از خواب از شیر مادرش میخوره. اون به معنی واقعی کلمه، هیچ کسی رو جز مادرش تو این دنیا، یا بهتره بگیم تو این اتاق نداره.
جوی نیوسام (Joy Newsome)، وقتی فقط ۱۷ سال داشته توی خیابون توسط یه مرد ربوده میشه. این مرد، جوی رو توی یه انباری حبس میکنه تا هر وقت که دلش خواست بتونه بهش تجاوز کنه. و حالا جوی بعد از ۷ سال اسارت، صاحب یه فرزند از این مرد غریبه است. بچه ای ۵ ساله که هیچ وقت پاش رو بیرون از اتاق نذاشته.
تو تمام این مدت، جوی نذاشته که پسرش احساس سختی کنه. چرا که تنها امید زندگیش، همین پسره. کسی که بتونه به کمکش از این اسارت خلاص بشه. جوی حتی دیگه دردهای خودش رو فراموش کرده. دیگه حتی براش مهم نیست که نیکِ پیر (Old Nick) بهش تجاوز کنه. اون تنها چیزی که براش مهمه اینه که دستهای کثیف اون به پسرش نخوره و جک چیزی از درد و رنج های مادرش حس نکنه.
خروج از دنیای اتاق
جک اتاقی که توش زندگی میکنه رو به عنوان دنیای خودش پذیرفته و مادر سعی کرده تا فقط با داستان هایی مثل آلیس در سرزمین عجایب یا کنت مونت کریستو (The Count of Monte Cristo)، ذهن کودک خودش رو آماده ی پذیرش حقیقت کنه. و بالاخره اون روز فرا میرسه. روزی که مادر باید جهان بیرون رو برای جنین تو رحمش توصیف کنه. مادر مجبوره تا به بچه اش چیزهایی رو بگه که میدونه تمام ساختارهای ذهنی اون رو بهم میریزه. اون مجبوره تا به بچه اش بگه که خودش رو به مریضی بزنه. اون مجبوره تا به بچه اش بگه که خودش رو به مردن بزنه. اون مجبوره تا از تنها دلخوشیه خودش جدا بشه، تا شاید جک فرصتی برای زندگی پیدا کنه.
حالا جک، پیچیده شده لای قالیچه، برای اولین بار از اتاق خارج میشه. کسی که تو کل زندگیش فاصله ای دورتر از سه چهار متر رو ندیده، به زحمت میتونه به آسمون نگاه کنه. و حالا جک از پیله ی خودش بیرون میاد و با دنیای انسان ها رو به رو میشه. اون از شر نیک پیر خلاص میشه و خیلی سریع با سر نخ هایی که به پلیس میده، مادر خودش رو هم نجات میده.
سناریوی وصال
این مادر و پسر فقط شاید برای چند ساعت از هم دور بودن. ولی برای کسایی که تو این پنج سال، یک ثانیه هم از هم جدا نشدن، این چند ساعت حکم یه عمر رو داره. و حالا میرسیم به سکانسی با شکوه که به نظر من، یه جورایی بری لارسن جایزه ی اسکار خودش رو با این سکانس خرید. مادر از تاریکی بیرون میاد و سردرگم دنبال پسرش میگرده. یهو چشمش به ماشین پلیسی میوفته که جک توشه. جک مادرش رو فریاد میزنه و نمیدونه چجوری در ماشین رو باز کنه. اشک های مادر زیر نور قرمز و آبی ماشین های پلیس برق میزنه و در نهایت، مادر و پسر به آغوش امن همدیگه میرسن. و تنها چیزی که جک تو این لحظه میخواد اینه که به اتاق برگرده و روی تخت همیشگیش تو بغل مادرش بخوابه.
ولی جک دیگه بزرگ شده. اون دیگه چهار سالش نیست. اون پنج سالش شده و خیلی چیزهای بیشتری از این دنیا میدونه.
چالش های دنیای واقعی
تارزان کوچولوی قصه ی ما، وقتی توی بیمارستان تو یه اتاق بزرگ با یه عالمه پنجره میره، از مادرش میپرسه، ما چقدر قراره اینجا بمونیم؟ سوالی که وقتی تو اون اتاق تنگ و تاریک بود، هیچوقت نمی پرسید.
جک و مادرش از اسارت اتاق نجات پیدا کردن. اما چالش های دنیای بیرون کمتر از اتاق نیست. دنیای بیرون دیگه برای جوی مثل قبل نیست. پدرش دیگه با مادرش زندگی نمیکنه و حتی نمیتونه به نوه ی خودش نگاه کنه. و بدتر از همه، هجوم رسانه ها. رسانه هایی که دنبال یه سوژه ی داغ خبرین. رسانه هایی که شاید فقط برای دلسوزی نیومده باشن. اونا حتی به جوی انگ خودخواهی میزنن. اینکه به اندازه ی کافی فداکار نبوده تا پسرش رو آزاد کنه.
جک ۵ ساله نسبت به مادر خودش خیلی راحت تر با این تغییر کنار میاد. تا جایی که جوی تصمیم به خودکشی میگیره. کاری که هیچ وقت تو اتاق نکرده بود. چون اونجا چیزی داشت به اسم امید. خودکشی جوی تو این فیلم منو یاد فیلم رستگاری در شائوشنگ میندازه. اونجایی که یکی از زندانی ها بعد از کلی سال آزاد میشه، اما خودش رو از سقف خونش حلقآویز میکنه. ولی اینجا کسی به اسم جک کوچولو هست که برای بار دوم مادر خودش رو نجات میده و یه بار دیگه امید به زنده بودن رو به مادرش هدیه میده.
دو نیمه ی متفاوت فیلم
فیلم از دو نیمه ی کاملا متفاوت تشکیل میشه. نیمه ی اول توی اتاق میگذره. بعد ما حدود ۱۰ دقیقه پلیس بازی داریم و بلافاصله نیمه ی دوم فیلم تو دنیای بیرون جریان پیدا میکنه. باید اعتراف کرد که نیمه ی دوم فیلم به اندازه ی تیکه ی اولش خوش ساخت و تمیز درنیومده. تو تمام فیلم، مخصوصا تو نیمه ی اول، انگار همه چی از زاویه ی دید جک بهمون نشون داده میشه. انگار دوربین تو ارتفاع قد جک میمونه. به همین دلیله که ما توی فیلم تقریبا هیچ صحنه ی تجاوز و خشونتی نمی بینیم. حتی فلش بک هایی از لحظه ی گیر افتادن جوی نمیبینیم. و این دقیقا همون چیزیه که باعث میشه تا اتاق برای ما هم بزرگتر از چیزی که هست به نظر بیاد. ما هم تو نیمه ی اول فیلم احساس خفگی نمی کنیم.
به نظر من نیمه ی دوم فیلم هم میتونست به اندازه ی اولش خوب باشه. چون حرف های زیادی برای گفتن داشت. ولی خب بقیه ی بازیگرها به اندازه ی مادر و پسر داستان قوی نبودن. مادر و پسری که حالا بعد از گذروندن چالش های اتاق و دنیای بیرون، میتونن یه زندگی جدید رو برای خودشون شروع کنن. اونا یه بار دیگه به اتاق برمیگردن. ولی دیگه انگار همون اتاق نیست. خیلی کوچکتر به نظر میرسه. حتی تو چشم های کوچیک جک. حالا درِ اتاق برای همیشه باز میمونه و وقتش رسیده تا با هر چیزی که تو اتاق هست خداحافظی کرد و به سمت یه دنیای بزرگتر قدم برداشت.
دنیای ناشناخته ها
نمیخوام سناریوی فیلم رو فلسفی کنم ولی خب یکم فلسفی هم هست. کدوم از ما حاضره تا دنیای کوچیکی که برای خودش ساخته رو کنار بزنه و جراتِ رو به رو شدن با حقایق بزرگتر جهان رو داشته باشه. آیا حاضریم تا با چالش هایی مواجه بشیم که هیچ ایده ای ازشون نداریم؟! تنها کاری که لازمه بکنیم اینه که باورهای همیشگی مون رو کنار بزاریم، از دیوارهایی که دور خودمون ساختیم عبور کنیم و پا به دنیای ناشناخته ها بزاریم. یا بهتره بگم، لازمه پامون رو فراتر از محدوده ای بزاریم که بهش میگیم، منطقه ی امن.