اگر میخواین یه فیلم اکشن خوش ساخت ببینین که هم حسابی سرگرم تون کنه و هم یه موضوع علمی-تخیلی متفاوت داشته باشه، پیشنهاد من به شما چیزی نیست جز فیلم جذابِ Edge of Tomorrow محصول سال 2014. لبه ی فردا یا همون Edge of Tomorrow یه سناریوی متفاوت از موضوع سفر در زمان رو به تصویر میکشه. سناریویی که توی اون یه سرباز جنگی بعد از هر بار کشته شدن، تو زمان به عقب برمیگرده و صبحِ روزِ قبل از خواب بیدار میشه. انگار که همه ی اتفاق هایی که براش افتاده فقط یه کابوس بوده. ولی این کابوسِ تکراری کِی قراره تموم بشه؟
همه کاری که باید بکنی، کشتن است
Edge of Tomorrow به عنوان یه فیلمِ اکشنِ بلاک باستری، خط داستانیِ کار شده ای داره. چرا که ایده ی اصلی این فیلم از یه رمان علمی-تخیلیِ ارزشمند به اسم All you need is Kill اقتباس شده. این کتاب نوشته ی یه نویسنده ی خوش فکر ژاپنیه به اسم هیروشی ساکورازاکا. فکر کنم ایشون خودش هم راضی باشه که آقای هیروشی صداش کنیم. آقای هیروشی قبل از اینکه یه نویسنده ی علمی-تخیلی بشه، تو حوزه ی IT کار میکرده و یه برنامه نویس بوده. اما علاقه اش به بازی های ویدئویی باعث شد تا ایده ی این داستان به ذهنش بخوره. توی بازی های جنگی، مثلا Call of Duty، شما وقتی وسط یه ماموریت جونت تموم میشه و می میری، یکم عقب تر از جایی که بودی یا نهایتا از اول اون ماموریت دوباره زنده میشی و بازی رو از سر میگیری. آقای هیروشی هم دقیقا از همین ایده برای داستان خودش استفاده میکنه و سال 2004 رمان All you need is Kill رو منتشر می کنه. این رمان به فارسی هم ترجمه شده با عنوان “همه ی کاری که باید بکنی کشتن است”. که توسط انتشارات تندیس به چاپ رسیده. حالا که صحبت از کتاب شد، بزارین یه کتاب علمی-تخیلی دیگه هم درباره ی سفر در زمان بهتون معرفی کنم که برای سال 2019ئه و یه سناریوی باز هم متفاوت و فوق العاده جذاب از سفر تو زمان رو طرح میکنه. رمانی با عنوان Recursion یا همون بازگشت نوشته ی بلیک کراوچ که به فارسی هم ترجمه شده. من خودم ترجمه ی سیدرضا حسینی برای نشر آموت رو دوست داشتم و بهتون پیشنهاد میکنم.
زنده بمون، بمیر، تکرار کن
برگردیم سر فیلم. جایی که استودیوی برادران وارنر تصمیم میگیره تا یه فیلم با اقتباس از این رمان ژاپنی بسازه. این استودیو حق معنوی کتاب رو تو سال 2010 به مبلغ 3 میلیون دلار میخره و بلافاصله یکی از اکشن ساز های حرفه ای سینما رو برای کارگردانی این اثر استخدام میکنه. داگ لیمان که فیلم های اکشن خوبی مثل هویت بورن یا آقا و خانم اسمیت رو ساخته، برای این فیلم هم پای کار اومد. اما تدوین فیلمنامه، داستان های زیادی داشت. چندین بار فیلمنامه تغییر کرد و ظرف مدت کوتاهی چندتا فیلمنامه نویس عوض شدند. مثلا وقتی قرار شد که تام کروز و امیلی بلانت نقش های اصلی فیلم رو بازی کنن، باز مجبور شدند فیلمنامه رو یکم دیگه تغییر بدن تا سن کاراکترها به بازیگرها بخوره. حتی آخرسر اسم فیلم رو هم عوض کردند. استودیو با عنوان اصلی کتاب یکم مشکل داشت و میگفت کلمه ی Kill خیلی جذاب نیست و بار منفی داره. داگ لیمان عبارت Live, Die, Repeat رو پیشنهاد داد. اما در نهایت اسم فیلم Edge of Tomorrow شد و عنوان پیشنهادی کارگردان فقط توی پوستر فیلم اومد. خلاصه اینکه این تغییرات باعث شد تا سناریوی نهایی فیلم یه کم با داستانِ تو رمان متفاوت باشه که تو بخش بعد درباره اش صحبت می کنیم.
همکاری تام کروز و داگ لیمان
بریم سراغ بازیگرهای فیلم. تام کروز رو که همه میشناسن. یه بازیگر حرفه ای که بیشتر اون رو تو فیلم های اکشنی مثل سری فیلم های Mission impossible دیدیم. حالا یه بار دیگه به عنوان نقش اصلی فیلم، یه ماموریت غیر ممکن و عجیب رو در پیش داره. خود تام کروز تو یه مصاحبه، کاراکتر خودش تو این فیلم رو با شخصیت اون گرگِ بدبختِ تو انیمیشن Road Runner یا همون میگ میگِ خودمون مقایسه کرده. اینکه هر بلایی سرش میاد و هیچ وقت دست از تلاش بر نمیداره.
همکاری تام کروز با داگ لیمان تو این فیلم باعث شد تا سال 2017 هم فیلم American Made رو کار کنند و بعد از اون هم، به سمت یه پروژه ی عجیب دیگه دست دراز کنند. چند وقتیه که این دو هنرمند سینما خبر از ساخت فیلمی دادند که قراره خارج از جو زمین فیلم برداری بشه. اینطور که تو مصاحبه هاشون گفتن، اونا قراره با همکاری SpaceX به سمت ایستگاه بین المللی فضایی برن و بخش هایی از فیلم رو اونجا ضبط کنن. اگر این ایده عملی بشه، قطعا به موقَش حسابی سروصدا به پا میکنه.
امیلی جنگجو
برگردیم سر Edge of Tomorrow و اینبار بازی تحسین شده ی امیلی بلانت در نقش یه جنگجوی کارکشته. بلانت برای بازی تو نقش ریتا وِرتاسکی مجبور شد سه ماه تموم به تمرین های بدنی سنگین مثل ژیمناستیک مشغول بشه تا از پس ایفای نقشش و همینطور حرکت با لباس های مخصوصش تو فیلم بر بیاد. امیلی بلانت از اینکه نقش یه مبارز زنِ مستقل رو بازی کرده ابراز خشنودی می کرد. البته با این جریان فمینیستی که هالیوود تو سال های اخیر راه انداخته، جنگجو و حتی ابرقهرمان زن دیگه تبدیل به یه کاراکتر تکراری شده.
به غیر از بازیِ زیبای امیلی بلانت که چندتا جایزه براش به همراه داشت، مهمترین ویژگی فیلم، تدوینِ فوق العاده تمیزشه. بعضی جاهای فیلم، شخصیت اصلی یعنی ویلیام کیج بارها و بارها میمیره و یه کار تکراری رو انجام میده. و این تدوین بسیار جذابِ فیلمه که هیجان این سکانس ها رو برای ما چند برابر میکنه.
در نهایت
خلاصه اینکه، Edge of Tomorrow با IMDb 7.9 و روتن تومیتوز 91 درصد مثل همه ی فیلم های دیگه ای که تو سناریوکست معرفی کردیم، از امتیاز خوبی برخورداره. جالبه که بدونین، استودیوی برادران وارنر یه چیزی حدود 100 میلیون دلار فقط خرج کمپین تبلیغاتیِ قبل از اکران فیلم کرده. و بیخود نبود که تو همون سال 2014 با اقبال عمومی خوبی تو سراسر جهان مخصوصا ژاپن همراه شد و در مجموع تونست 370 میلیون دشت کنه. ولی خب با این حال به عنوان یه فیلم اکشن نتونست تو جشنواره های مهمی مثل اسکار و گلدن گلوب حضور داشته باشه.
بعد از اکران فیلم و حتی تا به امروز، حرف و حدیث های زیادی برای ساخت دنباله ی این فیلم مطرح شده ولی هیچوقت خبری رسمی در این باره منتشر نکردند. آخرین شایعه هم مربوط به اینه که قراره یه سریال ازش ساخته بشه. انصافا هم انقدر سناریوی فیلم جذاب بوده که پتانسیل ساخت دنباله رو داشته باشه. مخصوصا با اون پایان بندی که فیلم نشون داد.
<از اینجا به بعد، داستان فیلم اسپویل میشه>
مروری بر سناریوی فیلم
اگر اهل ژانر علمی-تخیلی باشین، حتما فیلم های زیادی درباره ی سفر در زمان دیدین. از Back to the future تو سال 1985 گرفته تا تِنِتِ نولان تو سال 2020. تو بیشتر این فیلم ها، یه دستگاه وجود داره که با استفاده از اون، آدم ها میتونن به اختیار خودشون تو زمان جابه جا بشن. اما تو فیلمی که میخوایم درباره اش صحبت کنیم، نه دستگاهی وجود داره و نه اختیاری.
داستان از جایی شروع میشه که یه سری موجود بیگانه به زمین اومدند و با انسان ها وارد جنگ شدند. این دشمنِ قدرتمند قسمت زیادی از زمین رو اشغال کرده و به نظر شکست ناپذیر میاد. و حالا بعد از گذشت 5 سال از این تهاجم، هر زن و مردی باید تو میدون جنگ حاضر بشه. این وسط ما با یه افسر نظامی ارتش آمریکا به اسم ویلیام کیج آشنا میشیم که هیچ چیزی از مبارزه تو خط مقدم نمیدونه. اون فقط یه سخنگوی دست و پا چلفتیه. اما فرمانده اش اون رو به زور به میدون جنگ میفرسته. اون که حتی بلد نیست از ابزار های جنگیِ خودش استفاده کنه، وارد خط مقدم میشه و به طور تصادفی یکی از بیگانه ها که توی فیلم بهشون Mimic میگن رو میکشه، توی خون اون غرق میشه و خودش هم می میره. ولی یهو چشم باز میکنه و می بینه که به یه روز قبل و لحظه ای که به اردوگاه نظامی فرستاده شده بود، برگشته. اون ناخواسته توی یه لوپ، یه چرخه ی زمانی گیر افتاده. چرخه ای که بعد از هر بار مردن به یه زمان مشخص، یعنی لحظه ی بیدار شدنش از خواب برمی گرده.
این زندگیِ تکراریِ کیج بهش کمک میکنه تا از یه سربازِ صفر تبدیل به یه مبارز ماهر بشه. چون چیزی برای از دست دادن نداره و دیگه ترسی از مرگ براش باقی نمونده. تا اینکه تو یکی از این چرخه ها، یه قهرمان جنگی رو وسط میدون می بینه و سعی میکنه اون رو نجات بده. ریتا وِرتاسکی یه جنگجوی ماهره و این مهارت رو دقیقا از راهی بدست اورده که کیج دچارش شده. اون هم زمانی توی این چرخه بوده و وقتی تو بیمارستان بهش خون تزریق کردند، این قابلیتش رو از دست داده. حالا اون تنها کسیه که وضعیت کیج رو میفهمه. پس بهش کمک میکنه تا از این قابلیت عجیبی که پیدا کرده برای شکست دادن بیگانه ها استفاده کنه.
توانایی بازگشت به گذشته
در حقیقت اون این قابلیت رو از خود بیگانه ها گرفته. وقتی یکی از مدل های آلفا رو کشته، توانایی این موجود در بازگشت به گذشته به کیج منتقل شده. ریتا به همراه یه دانشمند دیگه فهمیدند که یه موجود ملکه به اسم امگا وجود داره که یه جورایی نقش یه سرور رو برای آلفاها بازی میکنه و اونها رو بعد از مرگشون به گذشته برمیگردونه. پس ریتا و ویلیام تصمیم می گیرن تا این موجود رو پیدا کنن و با نابود کردنش، به این جنگ نابرابر پایان بدن.
ویلیام مجبوره تا بارها و بارها یه روز تکراری رو زندگی کنه تا راهی برای پیدا کردن امگا بفهمه. اون مجبوره هر بار خودش رو به ریتا معرفی کنه. چرا که هر بار که روز ریست میشه، ریتا هیچ خاطره ای از ویلیام نداره. ولی ویلیام شاید به اندازه ی یک عمر از ریتا خاطره داشته باشه و همین مساله باعث میشه تا بهش علاقه مند بشه و دلش نخواد که بعد از نابودی امگا، اون رو از دست بده.
“ای کاش هیچوقت تو رو نمیشناختم.” ولی ما میدونیم که ویلیام بیشتر از هر کس دیگه ای ریتا رو میشناسه. حتی بیشتر از خودش. اما بالعکس، ریتا هر بار، فقط به اندازه ی یک روز با ویلیام آشنا میشه. و تو سکانس پایانی فیلم که ریتا میخواد از ویلیام جدا بشه و جون خودش رو فدا کنه، دیالوگ زیبا و متناقضی رو میگه. “ای کاش، تو رو بیشتر میشناختم.”
تفاوت سناریوی فیلم با داستان اصلی
سناریوی فیلم در عین پیچیدگی و تخیلی بودن، ظرافت های خاص خودش رو هم داره و یه خط داستانی نیمچه عشقی هم جلو می بره. همین نکته باعث شده تا پایان بندی فیلم کاملا متفاوت با داستانِ تو رمان باشه. توی داستانِ اورجینال، این دو شخصیتِ جنگجو، هر دو به طور همزمان قابلیت بازگشت به گذشته رو دارن و تو آخر داستان، برای اینکه امگا نابود بشه، مجبورن تا فقط یکی از اونها زنده بمونه. پس ریتای داستانِ اصلی فداکاری میکنه و هیچ وقت دوباره زنده نمیشه. اما تو فیلم، کیج بعد از کشتن امگا، دوباره به گذشته برمی گرده و همه ی کسایی که تو راه رسیدن به امگا از بین رفته بودند، دوباره زنده میشن. مخصوصا ریتا ورتاسکی. البته نسخه ای از ریتا که دیگه خاطره ای از ویلیام نداره.
تفسیر پایان بندی فیلم
اونایی که فیلم رو با دقت نگاه کردند، احتمالا بعد از تموم شدن فیلم، دوتا سوال براشون پیش اومده. یکی اینکه کیج چجوری دوباره به گذشته برگشت؟ در حالی که امگا از بین رفت و منطقا نباید دیگه آلفاها بتونن به گذشته برگردند. و سوال دوم اینکه، چرا بر خلاف چرخه های قبلی، به جای اردوگاه، به لحظه ی بیدار شدندش توی هلیکوپتر برگشت؟ بعضی ها ممکنه بگن، “ای بابا، داریم یه فیلم اکشن می بینیم. فرمول ریاضی نیست که منطق داشته باشه. حالا یه جوری شد دیگه.” ولی علمی-تخیلی بازها از این موضوعات راحت رد نمیشن. ما یه جواب منطقی براش پیدا کردیم که اگر دنباله ای برای فیلم می ساختند، درست بودن این فرضیه معلوم میشد. این جواب اینه که وقتی کیج امگا رو نابود کرد، در اصل توی خون امگا غرق شد و به جای اینکه اینبار قدرت آلفا را بگیره، قدرت امگا رو تصاحب میکنه. یعنی حالا قدرت بازگشت به گذشته در اختیار خودشه. و به همین خاطره که به جای برگشتن به اردوگاه، اینبار به لحظه ی بیدار شدندش توی هلیکوپتر بر میگرده.
اگه یادتون باشه، بعد از اینکه کیج، بار اول آلفا رو کشت و قدرتش رو گرفت، اون آلفا تو چرخه های زمانی بعدی دیگه وجود نداشت. پس با انتقال قدرتش به کیج، عملا تو تمام خط های زمانی نابود شد و یه جورایی کیج خودش به یه آلفا تبدیل شد. پس حالا که کیج امگا رو نابود کرده و قدرتش رو گرفته، اینبار امگا تو تمام خط های زمانی از بین رفته. به همین خاطره که آخر فیلم، تو اخبار اعلام میکنن که بیگانه ها در حال شکست خوردن هستند و نیروهای نظامی در حال پیشروی. چون دیگه امگایی وجود نداره که بتونه زمان رو برای بیگانه ها به عقب ببره. یا بهتر بگم، امگا وجود داره ولی دیگه یه بیگانه نیست.
اگزو اسکلتون
امیدوارم تونسته باشم، این نتیجه گیری منطقی از پایان فیلم رو بهتون منتقل کنم و حوصله تون از این همه تحلیل سر نرفته باشه. پس بزارین سریع موضوع رو عوض کنیم و راجع به یه نکته علمی توی فیلم حرف بزنیم. چیزی که بهش اگزواسکلتون میگن. همون لباس جنگی که سربازها توی فیلم می پوشیدند و بهشون قابلیت های جنگی و یه عالمه اسلحه میداد.
توی واقعیت هم مشابه چنین چیزهایی وجود داره و همونطور که گفتم بهش اگزواسکلتون میگن. این ابزار پیشرفته چندتا کاربرد داره. یکیش همین کاربرد نظامیه. البته هنوز به شکلی که توی فیلم نشون داده شد، نیست. ولی سربازها با پوشیدن این ابزار میتونن توان خودشون رو برای راه رفتن های طولانی و حمل سلاح های سنگین، افزایش بدن. اما یکی دیگه از کاربردهای مهمش، برای افراد معلوله. کسایی که به هر دلیلی قدرت راه رفتن خودشون رو از دست دادن. این وسیله به عنوان یه ابزار توانبخشی، بهشون کمک میکنه که دوباره از تجربه ی راه رفتن لذت ببرن.
توی فیلم Edge of Tomorrow، چیزی که بازیگرها مجبور بودن به عنوان لباس بپوشن، بیشتر از اینکه بخواد توانشون رو افزایش بده، یه جورایی براشون دست و پاگیر بود. این لباس 40 کیلویی زمان زیادی از بازیگرها برای پوشیدن و دراوردنش میگرفت. تو بخش قبل گفتیم که امیلی بلانت قبل از شروع فیلم برداری، سه ماه تمرین بدنی می کرد. یکی از دلایلش پوشیدن همین لباس بود. یه جایی میخوندم، تام کروز اوایل کار فقط نیم ساعت وقت صرف پوشیدنش میکرد. ولی دقیقا مثل شخصیت ویلیام کیج، انقدر اینکار رو تکرار کرد تا کاملا ماهر شد.
پایان خوش
با همه ی این سختی ها که این لباس ها برای بازیگرها و عوامل داشت، اما کارگردان حاضر نشد اون رو از داستان حذف کنه و تو نمایشِ اون به داستان اصلی وفادار بود. البته همونطور که اشاره کردیم، تغییراتِ داستان نسبت به رمان ژاپنی کم نبوده. مثلا شخصیت پردازی کاراکترهای کیج و ورتاسکی خیلی عوض شده. اینجوری بگم که داستان اصلی خیلی خشک و جدی تو یه دنیای آخرالزمانی جلو می ره. اما فیلمنامه نویس های Edge of Tomorrow یه خرده چاشنی طنز و یه خرده لطافت عاشقانه به داستان اضافه کردند تا بیشتر عامه پسند باشه. و مهمترین تفاوتی که پیدا کرده همون پایان بندیشه. بر خلاف داستانِ اصلی، فیلم یه Happy ending رو به مخاطب تحویل میده. ولی به نظر من، پایانی که آقای هیروشی نوشته، حرف های بیشتری برای گفتن داره. اینکه بالاخره داستان به جایی میرسه که دیگه ریتا و بقیه ی کسایی که جونشون رو فدا کردند، زنده نمیشن. اینکه دیگه روز تکرار نمیشه. و به ما یادآوری میکنه که ممکنه گاهی اوقات چیزهایی رو از دست بدیم که هیچوقت براشون بازگشتی، وجود نداره.