با ما همراه باشید

اپیزود پنجم: زنجیرهای وهم

ScenarioCast
ScenarioCast
اپیزود پنجم: زنجیرهای وهم
Loading
/

نیم قرن فعالیت حرفه ای تو سینمای هالیوود و همیشه در اوج بودن، کاری نیست که هر کسی بتونه از پسش بر بیاد. کاری که مارتین اسکورسیزی، این کارگردانِ کارکشته، با فیلم های تاثیر گذارش کرده. و ما تو این اپیزود قراره به سراغ یکی از این شاهکارها بریم. قراره سفری یک طرفه داشته باشیم به جزیره ای در دلِ اقیانوسِ خیال. جزیره ای به اسم Shutter Island. فیلم زیبای Shutter Island محصول سال 2010، یه فیلم رازآلود و در عین حال یه سایکوتریلرِ تر و تمیز محسوب میشه. چیزی که مشابهش رو تو آثار دیگه ی اسکورسیزی سراغ نداریم. Shutter Island از اون دسته فیلم هاییه که آخرِ فیلم تازه میفهمیم که دنیا دست کی بوده. البته تو این مورد خاص، فیلم تموم میشه و باز ما به حقیقتِ اصلیِ ماجرا دست پیدا نمی کنیم. به خاطرِ همینه که معمولا کسی به یه بار دیدنِ Shutter Island بسنده نمیکنه. چندبار دیدن این فیلم، مثل این میمونه که یه اجرای تئاتر رو از صندلی های مختلف سالن ببینی. هر بار ممکنه جزییات جدیدی به چشمت بخوره و روایت متفاوتی رو تجربه کنی.

شاهکاری دیگر از اسکورسیزی

سال 2003، Dennis Lehane رمانی با عنوان Shutter Island نوشت و کتاب خودش رو منتشر کرد. چند سال بعد، استودیوی Phoenix Pictures حق معنوی اون رو خرید و با سرعتی نه چندان زیاد، فیلمنامه ی اون رو تدوین کرد. و بعد از اینکه مارتین اسکورسیزی و لئوناردو دی کاپریو ابراز علاقه برای حضور توی این فیلم کردند، پروژه ی ساخت Shutter Island به عنوان یه اثر سینمایی توی مارچِ 2008 کلید خورد.

اسکورسیزی در حالی واردِ این پروژه شد که به تازگی مزه ی تصاحب جایزه ی اسکار رو برای فیلم The Departed چشیده بود. پس یه بار دیگه میخواست به همه یادآوری کنه که شایستگی یدک کشیدنِ عنوان هاش رو داره. اون که معمولا دنیاهای وسیعی رو تو فیلماش به تصویر میکشه، این بار میخواست ثابت کنه که توی ساخت فیلمی با فضایی بسته، تاریک و رازآلود هم تبحر داره. اما با این حال، باز هم میشه رد پای فیلم های قبلیِ اسکورسیزی رو توی Shutter Island پیدا کرد. مثلا تنهاییِ شخصیت اصلیِ فیلم و شکلِ رستگاریِ پایانیِ اون، من رو همش یادِ Taxi driver ِ اسکورسیزی میندازه.

همکاری دیکاپریو و اسکورسیزی

به نظر من، توی اکثر فیلم های اسکورسیزی، بازیگری حرف اول رو میزنه. و اینجا، توی Shutter Island هم بازیِ فوق العاده ی لئوناردو دیکاپریو بیشتر از هر چیز دیگه ای به چشم میاد. کسی که توی اون سال، یعنی سال 2010، همزمان داشت تو دوتا فیلمِ درجه یک با دوتا کارگردانِ درجه یک تر کار میکرد. یکی، تریلر روانشناسی به کارگردانیِ اسکورسیزی و یکی هم تریلر علمی-تخیلی به کارگردانیِ نولان. و توی هر دو هم یه نقشِ اولِ سنگین رو به عهده داشت. که البته توی هر دو فیلم هم ثابت کرد که چه بازیگر بزرگ و با استعدادیه. اما یه نکته ی جالب اینکه، توی 5 فیلمی که دیکاپریو با اسکورسیزی کار کرده، Shutter Island تنها فیلمیه که نتونسته حتی تو یک عنوان هم نامزد اسکار باشه. البته به نظر من، این موضوع بیشتر به خاطر تعداد فیلم های خوبیه که همزمان با اون اکران شدند و به هیچ وجه نمیشه با این فَکت، عظمت Shutter Island، کارگردان و بازیگرهای حرفه ایش رو زیر سوال برد.

به غیر از دیکاپریو، بقیه ی بازیگرهای فیلم هم مثل Mark Ruffalo و Ben Kingsley خیلی بی نقص و باورپذیر بازی کردند و تقریبا تمام جزئیاتی که کارگردان ازشون خواسته رو به بهترین شکل رعایت میکنن. چرا که توی این فیلم خاص با اون سناریوی خاص و کم نظیرش، کوچکترین جزئیات، حتی طرز نگاهِ یه بازیگر میتونه توی شکل گیریِ روایتِ فیلم تو ذهن مخاطب موثر باشه.

پازل سناریو

سناریوی Shutter Island یه پازلِ هیجان انگیزه که باید همه ی المان هاش بی نقص و دقیق باشند تا مخاطب بتونه با کنار هم قرار دادن اونها، روایت درستی رو تو ذهنش بسازه. اما همین مساله باعث شده تا کسایی هم نقدهاشون رو روونه ی فیلم کنن و بازیگرهاش رو به نمایش ضعیف احساسات متهم کنن. در صورتی که به نظر من، این نمایشِ خالی از احساسات، دقیقا چیزیه که فیلم نامه از اونا خواسته. تا مخاطب نتونه از روی اون قضاوت کنه.

این مساله رو میشه توی موسیقی فیلم هم دید. سبک های متفاوت موسیقی توی سکانس های مختلف فیلم کاملا آدم رو گیج میکنه. طوری که نمیشه فهمید الان، داریم یه سکانس رمانتیک رو تماشا می کنیم یا یه کابوس ترسناک. جالب اینجاست که برای فیلم هیچ موسیقیِ متنِ اورجینالی هم ساخته نشده و تقریبا از 20 عنوان موسیقی از موسیقیدان های مشهور متفاوتی نظیر Gustav Mahler، György Ligeti و Max Richter استفاده شده.

در نهایت

همه ی اینها رو گفتیم تا نشون بدیم که با چه فیلم پیچیده و عجیبی سر و کار داریم. فیلمی رازآلود که قرار نیست صرفا با حل معماهای طراحی شده، سرگرم مون کنه. البته شاید بعضی ها همچنان همین فکر رو داشته باشن. ولی در ادامه سعی میکنیم تا بهتون ثابت کنیم که فیلم حرف ویژه ای هم برای گفتن داشت. فیلمی که با بودجه ای 80 میلیون دلاری ساخته شد و تونست 295 میلیون هم فروش داشته باشه و الان امتیازش توی سایت IMDb، 8.2 باشه. البته روتن تومیتوز 68 درصد برای این فیلم میتونه نشون دهنده ی این باشه که بعضیا خیلی خوشحال نشدن وقتی فیلم یه جواب سر راست بهشون نداده و یا شاید از اسکورسیزی توقع فیلمی با نمایش احساسیِ بیشتر داشتند. در هر صورت، سناریوی این فیلم از نظر ما اینقدر جذاب بوده که اون رو برای این اپیزود انتخاب کردیم و حالا هم میخوایم با هم وارد سناریوی اون بشیم تا ببینیم آیا میتونیم به یه جواب و تعبیر درست از روایت پیچیده ی فیلم برسیم یا نه.

 <از اینجا به بعد، داستان فیلم اسپویل میشه>

مروری بر سناریوی فیلم

زمان، 1954. مکان، جزیره ای کوچیک به اسم شاتر که تقریبا کل اون متعلق به یه مرکز درمانی برای مجرم های روانیه. Ashecliffe یه جورایی یه ترکیبی از زندان و تیمارستانه. جایی که به دور از انسان های دیگه، از 66 نفر قاتلی نگه داری میکنن که از یه بیماری روانی هم رنج می برن. به قول دکتر Cawley، رئیس این مرکز، تو اینجا سعی میکنن تا این بیمارها رو با واقعیت اینکه یه مجرم هستند روبه رو کنن. بدون اینکه لازم باشه تا مثل روش های قدیمی تر اونها رو شکنجه ی روحی و جسمی بدن.

اما داستان فیلم راجع به دکتر کاولی یا هیچ کدوم از اون 66 مجرم یا بیمار نیست. بلکه داستان درباره ی یه مارشال ایالتی به اسم ادوارد تدی دنیلزه که به همراه همکار تازه اش چاک برای تحقیق درباره ی مفقود شدن یکی از بیمارهای آشکلیف به این جزیره اومده. تدی به محض اینکه وارده این جزیره ی عجیب و خوفناک میشه، بلافاصله تحقیقات خودش رو شروع میکنه. اما ماجرا عجیب تر از چیزیه که تصورش رو میکرده. به گفته ی دکتر کاولی و شاهدها، ریچل سولاندو در حالی ناپدید شده که پرستارش اون رو توی اتاقش برده و در رو هم از پشت قفل کرده. از طرفی توی چند روزی که از گم شدنش میگذره، نگهبان ها نتونستند این زنِ تنهای پابرهنه رو توی این جزیره ی نسبتا کوچیک پیدا کنند. و تنها سر نخ معما یه یادداشت مخفی شده توی اتاق ریچله که بیشتر باعث پیچیده شدن این معما میشه. یادداشتی که توش نوشته شده: “قانون شماره ی 4. نفر 67 کیه؟”

معما در معما

همینطور که داستان با معمای گم شدن ریچل شروع میشه و جلو میره، ما با داستان زندگیِ تدی هم آشنا میشیم. کسی که همسر خودش رو توی یه آتیش سوزی عمدی از دست داده. آتیشی که از شعله ی کبریتِ فردی به اسم اندرو لیدیس به وجود اومده و باعث مرگ همسرش شده. اتفاقا تحقیقات قبلیِ تدی نشون میده که اندرو لیدیس یه زمانی توی همین مرکز بوده ولی الان اثری ازش نیست. پس تا اینجای فیلم میفهمیم که تدی، ماموریت جزیره ی شاتر رو بیشتر به خاطر پیدا کردن قاتل همسرش قبول کرده و سعی داره تا حین کار روی پرونده ی اصلی، لیدیس رو هم پیدا کنه و شاید ازش انتقام بگیره.

معمای گم شدن ریچل سولاندو خیلی زود و خیلی هم شک برانگیز حل میشه و اون توسط همون نگهبان ها، یه جایی توی جزیره پیدا میشه و صحیح و سالم اون رو برمی گردونن. ریچل کسی بوده که به گفته ی دکتر کاولی، سه فرزند خودش رو توی دریاچه ی پشت خونشون غرق کرده ولی الان این اتهام رو باور نداره و حتی نمیدونه که اینجا زندانیه و تو این توهم زندگی میکنه که توی خونه ی خودشه و بقیه ی آدم های اینجا همسایه ها و پستچی و شیرفروشن. در نتیجه صحبت تدی با ریچل هم نتیجه ای نداره و ریچل اون رو به جای شوهرش تخیل میکنه.

معمای جنایت دکتر کاولی

با پیدا شدن ریچل، تدی و همکارش دیگه کاری توی جزیره ندارند. اما طوفان شدیدی که توی جزیره به راه افتاده، مانع از این میشه که اونا بتونن با کشتی از جزیره برن. پس مجبور میشن تا چند روزی رو توی مرکز بمونن و این میتونه بهونه ی خوبی برای پیدا کردن لیدیس به تدی بده. تدی بعد از اتفاق هایی که تجربه میکنه و با اتکا به دونسته های قبلی خودش از آشکلیف، به این نتیجه میرسه که دکتر کاولی و دار و دسته اش دارن آزمایش هایی رو روی مغز آدم های اینجا انجام میدن تا بتونن به دانش جراحی مغز دست پیدا کنن. چیزی که میتونه بهشون کمک کنه تا آدم هایی مطیع بسازن. آدم هایی بدون احساس و بدون روح. تدی که خودش توی جنگ بوده و صحنه های وحشتناکی از جنایت های جنگی دیده، دیگه حاضر نیست تا شاهد یه جنایت بشریِ دیگه باشه. پس تصمیم داره تا با بدست اوردن مدارک لازم، جلوی اونها رو بگیره. اینجا یه بار دیگه معمای فیلم تغییر میکنه و از الان به بعد با معمای جنایت دکتر کاولی طرفیم.

پیچش های عجیب داستان

خرابی های ناشی از طوفان به تدی کمک میکنه تا وارد بخش ممنوعه ی زندان بشه. جایی که بدترین و روانی ترین بیمارها تو شرایط زجرآوری نگهداری میشن. تدی با نور کبریت های متوالی وارده این سیاه چاله میشه تا به یه زندانی به اسم جورج نویس میرسه. اینجاست که این زندانی بیشتر از نور کبریت، تدی رو روشن میکنه. اون بهش میگه، همه ی این ماجراها برای به دام انداختن خودِ تدی بوده. اینکه حتی همکارش چاک هم یه مارشال تقلبیه و اینکه تدی باید زودتر خودش رو نجات بده. یه بار دیگه Twist و یه بار دیگه یه معمای جدید. تدی این بار تصمیم میگیره تا خودش رو مخفیانه به فانوس دریاییِ جزیره برسونه. جایی که فکر میکنه جواب خیلی از سوال هاش رو پیدا میکنه. و درست هم فکر می کرده. چرا که دکتر کاولی تو بالای این برج نشسته و منتظر تدیه تا به اونجا بره. تدی وقتی به برج فانوس میرسه و دکتر رو اونجا میبینه از تعجب مات و مبهوت میشه. و اینجا، جاییه که آخرین Twist فیلم اتفاق میوفته و آب سردی میشه روی تن گُر گرفته ی تدی، و ما.

و بالاخره

تو این سکانسه که دکتر کاولی پرده رو کنار میکشه و تدی رو با واقعیت انکارشده اش روبه رو می کنه. اون بهش میگه که اسم واقعی اون ادوارد تدی دنیلز نیست. بلکه اسم اون اندرو لیدیسه. اسمی که دقیقا از حروفی تشکیل شده که اسم ساختگیِ ادوارد دنیلز رو می سازن. اون 2 ساله که بیمار این مرکزه. در واقع بیمار شماره ی 67. دکتر کاولی بهش میگه همه ی این داستان ها و معما ها ساخته ی ذهن اونه. چرا که میخواد تا واقعیت خودش رو انکار کنه. اون دیگه یه مارشال ایالتی نیست و همکاری هم نداره. و چاک فقط دکتر روان پزشکه اونه. دکتر کاولی بهش میگه که اون، قاتل زنِ خودشه. زنی روانی که سه فرزندشون رو توی دریاچه ی پشت خونشون خفه کرده. ولی آیا تدیِ داستان یا همون اندرو حاضره همچین چیزی رو قبول کنه؟

دکتر کاولی ازش میخواد تا واقعیت خودش رو بپذیره و ادعا میکنه که همه ی این بازی ها برای این بوده تا اون رو درمان کنه و اگر این درمان جواب نده، مجبور میشه تا مغزش رو جراحی کنه. چرا که اون خطرناک ترین بیمار این زندانه. پس اندرو باید بین پذیرش واقعیت بر اساس داستان وحشتناک دکتر کاولی و لوبوتومی یکی رو انتخاب کنه.

لوبوتومی چیه؟

بزارید درباره ی لوبوتومی هم بهتون بگم. لوبوتومی یه جراحی عجیب و ترسناک روی مغزه که توسط دکتر والتر فریمَن توی نیمه ی اول قرن بیستم انجام میشده. توی این جراحی، بعد از بیهوش کردن بیمار، یه سیخ رو از بالای چشم و زیر پلک وارد جمجمه میکردن و به این روش قسمتی از لوب پیشانیِ بیمار رو از بین می بردند. قسمتی از مغز که تصور میکردند با از بین بردن اون، احساسات فرد روانی از بین میره و دیگه رفتارهای ناهنجار ازش سر نمیزنه. پس دیگه خطری نداره و یه جورایی تبدیل به یه گوسفند میشه. این جراحی و البته کلا تلاش برای رسیدن به یه همچین نتیجه ای توی اون سال ها که آمار بیمارها و مجرم های روانی بعد از دوتا جنگ جهانی زیاد شده بود، خیلی مورد توجه قرار گرفت. ولی خیلی زود و بعد از مشاهده ی آسیب هایی که داشت، این روش به طور کل منسوخ شد.

برگردیم سر داستان. جایی که به انتهای اون رسیدیم. جایی که اندرو باید تصمیم میگرفت تا یا واقعیتی که براش تصویر کردند رو بپذیره و یا تن به لوبوتومی بده. و همین جاست که مهمترین و آخرین دیالوگ فیلم توسط تدیِ داستان گفته میشه: “کدوم یکی بدتره؟ to live as a monster, or to die as a good man?”

مرز بین رویا و حقیقت

توی این جور فیلم ها که ما همیشه با شخصیت اصلی و دوست داشتنیِ فیلم همراه هستیم، دوست داریم تا مثل اون فکر کنیم. دوست داریم تا روایتی رو بپذیریم که اون انتخاب میکنه. اما از اول فیلم، هر چی که جلو میایم، شاهد فرسایش و از دست رفتن اعتماد به نفس این شخصیت هستیم تا جایی که برای ما هم تشخیص رویا از حقیقت خیلی سخت میشه. این رویاگونه بودن واقعیت ها و زیادی واقعی بودنِ رویا ها ما رو کاملا سردرگم میکنه و توی هزارتوی داستان، ما رو فقط با روشنایی یه کبریت تنها میزاره. حتی به نشونه هایی که کارگردان برامون میذاره هم نمیتونیم اعتماد کنیم. توی اون سکانسی که تدی داره از یه زنِ بیمار بازجویی میکنه، اون تقاضای یه لیوان آب میکنه. بعد که میاد آب رو بخوره، ما یه لحظه دست زن رو خالی می بینیم که ادای آب خوردن رو درمیاره و تو لحظه ی بعدش لیوان واقعی دیده میشه. یا مثلا سکانسی که تدی توی غار با دکتر سولاندو هم صحبت میشه، چجوری قراره تشخیص بدیم که این توهم تدی نیست؟

روایت درست

سناریوی فیلم طوری طراحی شده تا ما رو مجبور کنه که تخیل کنیم تا بتونیم بین دو روایت نهایی، یکی رو انتخاب کنیم. اتفاقا بعد از انتشار فیلم هم، صحبت ها و بحث های زیادی بین این دو روایت درست شد که هیچ وقت به نتیجه ی قطعی نرسید و البته قرار هم نیست که برسه. روایت شماره ی یک میگه که اندرو یه قاتله که برای انکار سرگذشتش، یه داستان خیالی برای خودش درست کرده و تقریبا تمام حرف های دکتر کاولی درسته. یکی از نشونه های تایید این روایت میتونه رویاهای اندرو باشه که توی همه ی اونها زنِ خودش رو با لباس های خیس میدید. حتی توی اولین رویاش که زنش تبدیل به خاکستر شد هم قبلش یکم خیس و خون آلود بود که اون لحظه برای ما مفهومی نداشت. ولی این خیس بودن ها میتونه نشون بده که اون میدونسته که زنش چیکار کرده. و یه عالمه نشونه ی دیگه که وقتی فیلم رو برای دفعات دوم و سوم نگاه کنین، به چشمتون میاد.

اما روایت دوم میگه که داستان تدی حقیقت ماجراست. و داستانی که دکتر کاولی براش طراحی کرده صرفا یه نقشه برای روانی جلوه دادن اونه. دکتر کاولی در اصل داره با این کارش یکی از آزمایش های خودش رو انجام میده تا ببینه آیا میشه بدون هیچ شکنجه و جراحی، به یک نفر باوری القا کرد و داستانی براش ساخت که اصلا حقیقت نداره. اون در اصل داره از آسیب های تدی که ناشی از دوران جنگ و بعد، کشته شدن همسرش بوده، استفاده میکنه تا مرز واقعیت و وهم رو برای تدی جابه جا کنه. اون، این کار رو به کمک بازیگرهای داستانش و همینطور به کمک قرص هایی میکنه که توی این مدت بهش خورونده. و حالا، اگر تدی از این آزمایش موفق خارج نشه، دکتر کاولی مجبور میشه تا پروژه ی شکست خورده ی خودش رو از بین ببره. یکی از نشونه هایی که به شکل گیریِ این روایت کمک میکنه، جهت معکوسه شکل گیریِ رویاهای تدیه. اینکه داستانِ دکتر کاولی از انتها به ابتدا توی ذهن تدی شکل می گیره. و ما این قضیه رو میتونیم توی جهتِ معکوسِ دود سیگار تدی توی رویاش هم ببینیم.

اما بالاخره کدوم روایت درسته؟

اصلا مهمه که واقعیت چیه؟ توی این فیلم، یه جورایی واقعیت توی جنگ روایت ها گم میشه. و نکته ی اصلیِ فیلم هم همینه. روایت. تدیِ داستان هم تو لحظه ی آخر تصمیم گرفت که از جست و جوی واقعیت دست بکشه. تصمیم گرفت که روایت خودش رو از زندگیش بسازه. حتی اگر واقعیت چیز دیگه ای باشه. تصمیم گرفت که تا به جای پذیرفتن چیزی که براش ساختن، خودش انتخاب کنه که چه کسی باشه.

نمادی از حقیقت ها و دروغ ها

جزیره ی شاتر هم به سبک فیلم های دیگه ی اسکورسیزی نمادی از یک جامعه است. جامعه ای که تلاش میکنه تا با همه ی حقایق و دروغ هاش، آدم ها رو کنترل کنه. راستی، می دونستین که اگر حروف عبارت Shutter Island رو بهم بریزین و دوباره کنار هم قرار بدین به چه عبارتی میرسین؟ Truths and Lies

حقایق و دروغ هایی که داستان زندگیِ تک تک مون رو درست میکنه. گاهی وقت ها ما رو تا اوج بالا میبره و گاهی هم برچسب دیوونگی بهمون میزنه. پس ما هم سعی کنیم تا مثل تدیِ داستان، خودمون اولین کسی باشیم که زنجیرهای وهم رو می سازه. چرا که تو دنیای امروزِ ما چیزی به اسم حقیقت محض وجود نداره.